ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

یک 24 ساعت کاملا معمولی

لالا لالا گل پونه، گل زیبای بابونه... هرچی بلدی و بلد نیستی رو نصفه و نیمه میخونی. وسط لالایی گفتن کم میاری و شروع میکنی به بدیهه سرایی. هر قافیه ای به ذهنت میرسه رو میچینی کنار هم که تن صدات تغییر نکنه و لالایی قطع نشه. پات هم که باید به حرکت ادامه بده تا مطمئن شی خواب به چشمای نازش اومده.  حالا دیگه نوبت شیر دادنه. میگیری بغلت و آروم شیر میدی. تن صدات و هی پایینتر و پایینتر میاری تا آخرش بشه زمزمه. چشماش دیگه بسته شده و با یه قیافه ی معصوم و در عین حال جدی خوابیده. خوب حق هم داره بچه م. قراره تو خواب به کارهای مهمی برسه. میذاریش روی تخت خودش. سرتو که میاری بالا میخوری به آویز موزیکال بالای تختش و یه صدای دینگ کافیه تا مثل فشفشه ...
27 تير 1394

روز از نو روزی از نو...

روزها انگار با هم مسابقه دارن. تند و تند همدیگه رو دنبال میکنن. پاییز بعد از تابستون، زمستون بعد از تابستون، بهار بعد از زمستون و حالا دوباره تابستون گرم و سوزان بعد از یه بهار دلچسب.  به همین زودی همه فصل ها رو تجربه کردی و تا یک ماه دیگه همه ی ماههای سال به کوله بار کوچیک تجربیاتت اضافه میشه.  از همین الان یه دنیای برای خودت داری که توش آدمها و نسبتهاشون معنی داره. شکل ماشینها معنی داره. خونه معنی داره. حتی خرسی کوچولو هم برات آشناست و اسمش معنی داره. داری قد میکشی و خیلییییی با روز اولت فرق کردی. وقتی تو رو دادن بغلم یه کوچولوی خیلی ظریف بودی با انگشتهای ریز و حساس که انگار پوستی رو بدنش نبود. الان واسه خودت یه ناقلا شدی که م...
14 تير 1394
1